گویند زمانی که او را دار زدند مردم بر جنازه او سنگ بسیار میزدند. شبلی نیز به خاطر دور نماندن از قافله مردم تکه گلی کوچک به منصور زد. از جنازه منصور آهی برخاست بلند . گفتند : این چه سر است؟ از این همه سنگ هیچ نگفتی . از گلی اندک آه کردنت چیست ؟ گفت : آنها که نمی دانند معذورند . از شبلی عجبم آمد که میداند من کیستم . نمی باید می انداخت و انداخت .
رابعه از آنجا عبور میکرد چون یار دیرین خود بر سر دار دید سخت گریست و گفت : محکمتر زنید این حلاج رعنا را که دیگر اسرار عرش ما فاش نکند.
وآخرین سخن حسین بن منصور این بود : آنانکه از مومنان بودند و بر گفتار من ایمان آوردند . رستگار میشوند. پس به خاطر این سخن زبان او ببریدند و هنگام نماز شام سر از تن او جدا کردند در هنگام سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد.
" خوب یه وقتایی آدم یه طوراییش میشه که یه مدتی نمیتونه یه چیزایی بگه یا بنویسه، اینو برا یه سری از دوستام میگم که یه روزایی به یاد یه دوست قدیمی به اینجا اومدن و چیز جدیدی ندیدن، باید یه ذره سعی کنم تا بیشتر بنویسم. "